مانده بود چه بگوید. حرفی برای گفتن نداشت. از خجالت سرش را پایین انداخته بود و اشک می ریخت. چاره ای نبود... دو دستی امانتی را تحویل داد و گفت: «ببخشید! امانتدار خوبی نبودم؛ پهلویش شکست...
کبودی بازویش از من نیست،
و پاره گی گوشش هم حسن شاهد است که کار کیست.
و ... اما دلش را
نمی دانم...» http://bit.ly/9IprOf
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر