نه آهنم که فسون و فساد حس نکنم
نه کوه، تا اثر برف و باد حس نکنم
اگرچه خواسته اند آنچه قرنها رفته ست
بر این قبیله آتش نژاد حس نکنم
و درد رستم تنهای زابلستان را
که درفتاده به چاه شغاد حس نکنم
ولی چگونه توانم حضورِ تیغی را
که خورد بر جگرِ اعتماد حس نکنم؟
زمین دوباره درو شد، چگونه دستی را
که زخم بر سر زخمم نهاد حس نکنم؟
...
محمدکاظم کاظمی
http://bit.ly/bdApBy
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر