۱۳۸۸/۰۶/۱۵

اگرچه شمعی و از سوختن نپرهیزی نبینمت که

اگرچه شمعی و از سوختن نپرهیزی

نبینمت که غریبانه اشک می ریزی !



هنوز غصه ی خود را به خنده پنهان کن !

بخند ! گرچه تو با خنده هم غم انگیزی



خزان کجا ، تو کجا تک درخت ِ من ! باید

که برگ ِ ریخته بر شاخه ها بیاویزی



درخت ، فصل ِ خزان هم درخت می ماند

تو « پیش فصل » بهاری نه اینکه پاییزی



تو را خدا به زمین هدیه داده ، چون باران

که آسمان و زمین را به هم بیامیزی



خدا دلش نمی آمد که از تو جان گیرد

وگرنه از دگران کم نداشتی چیزی




از : فاضل نظری http://bit.ly/RsIRw

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر